*داستان های معجزه وار*



.امروز اولین روزیه که از بیمارستان مرخص شدم، بیمارستانی که ازش خوشم میومد چون خیلی خاص بود و منی که تو اون بیمارستان خاص تونستم یه بیماری سخت رو شکست بدم.
بعد از بیرون اومدنم خیلی خوشحال بودم،چون خیلی وقت بود بیرون رو ندیده بودم و هوای پاک رو استشمام نکرده بودم، امروز خیلی برام خوب بود.
درحال قدم زدن بودم یکهو پرده های مشکی و دردناکی رو دم خونه ای قدیمی دیدم که روش نوشته بود جوان ناکامی درگذشت دردناک بود، آره، مگه اون کی بود؟چیکاره بود؟چرا جوون؟ اما سوالم رو بعد از دیدن زنی که دم در نشسته بود به جواب رسوندم، اون یه زنی بود که کنار همون پرده سیاه رنگ نشسته بود و به ته خیابون نگاه میکرد و یه ماسک سفید هم روی صورتش بود،با دیدن رویه گریون و صورت گمشده در حس،تازه فهمیدم مادر اون جوونی هستش که تازگیا براثر این بیماری خطرناک و خاص جونش رو از دست داده بود. اونموقع بود که اشکام امون نداد و به سرعت روی گونه هام افتاد، با اون وضعیت، دیگه خوشحالی بیرون اومدن از اون بیمارستان به چشمام نمیومد. تازه میفهمیدم که شکست این بیماری خیلی سخته، آره خودمم اون سختی رو چشیده بودم ولی نه طعم تلخ مرگ رو. با آرامی از اون مکان فاصله گرفتم و مادری که به تازگی پسر جوونش رو از دست داده بود رو ترک کردم. انقدر دلم گرفته بود که دیگه حتی حوصله رفتن به اون مدرسه رو هم نداشتم،مدرسه!!! آره مدرسه، وااای نه. تازه یاد جمله اون مدیر افتادم که آخرین بار گفت که تو دیگه اخراجی. . دیگه جدا هیچ حوصله ای نداشتم، به سمت پارکی که جلوی یه بوفه کوچیک و کهنه بود رفتم‌‌‌‌‌‌،اونجا خیلی قشنگ و سرسبز بود،کنار یه درخت کوچیک،یه صندلی قهوه ای بود.رفتم و با خستگی زیاد اونجا نشستم. هوا خیلی سرد بود و من هیچ سرپناهی نداشتم. جالبه، هیچ کس تا حالا از جلوی من رد نشده، اما تاجایی که من یادمه، تا تو پارکی میرفتم همه از جلوم رد میشدن و خوشبختانه با اینکه من نمیشناختمشون ولی اونها من رو میشناختن و سلام میکردن، اما حالا هیچ کس نبود، هیچ کسه هیچ کس!
دیگه خیلی دلم گرفته بود. نه تو اون سرما کسی از جلوم رد میشد تا ازش یه چیز گرم بخوام و نه سرپناهی داشتم. خیلی تنها بودم، اما یه چیز نظرم رو به خودش جلب کرد. اون یه ستاره بود، ستاره ای زیبا که تو آسمون برام چشمک میزد، انگار تنهانیستم و یک نفر اون بالاست. آره،تو تنهاییم فقط خودش بود که میتونست من رو از تنهایی در بیاره. آره اون رفیق من بود، یه رفیقی که هیچ وقت من رو ترک نمیکنه، رفیقی که من اون رو دارم نه اون، آره اون رفیق منه.
با چشمام به آسمون نگاه میکنم و شروع میکنم تا باهاش دردو دل کنم:
سلام رفیق خوبم.سلام کسی که همیشه پیشمی. میتونم چندتاسوال ازت بپرسم؟! چرا الان هیچ کسی نیست؟! چرا همه چیز غیر عادیه؟! هان؟!!!!! چرا یه بیماری زندگی همه رو پاشونده؟! آخه چرا؟! چه گناهی از ما سرزده که دیگه حتی حق بیرون رفتنم نداریم؟! چرا من؟! چرا ما؟!!!!   *ای خداااااااااااا*
درحالی که بارون عاشقی شروع به بارش کرد،با حس و حالم گوشیم رو از داخل جیبم در اوردم و موسیقی مورد علاقم رو انداختم و باهاش همخونی کردم و اشک هام سرازیر شد:
از اون روزی که تنهامون گذاشتی
من از این خونه بیرونم نمیرم
تو دلواپس دلتنگیم نباش من
به دنیا اومدم عاشق بمیرم
چرا باید از احساسی که دارم
چرا باید از عشقت خسته باشم
تا گریه میکنی،گریم میگیره
به دنیا اومدم وابسته باش»             
بعد از تموم شدنش اشکامو پاک کردم و صورتم رو رو به آسمون کردم و سعی کردم هرچی بارون هست روی گونه هام بریزه، اما دوباره دلم تنگ اون روزا شد، روزایی که خیلی عاشقونه و خاص بودم دقیقا مثل این بارون دلم صاف بود.
دوباره چشمام نتونست تأمل کنه و خودش رو روی گونه هام خالی کرد، مثل عاشق هایی که با دل تنگشون این بیماری خاص رو شکست دادن و مثل مادر و پدر هایی که فرزند جوونشون رو از دست دادن و الان چشمشون به جنازه ای هست که کفنش خاصه، که قبرشون خاصه و بیماریشونم خاصه. 
آره، این بیماری نمیتونه جلویه مارو بگیره، درسته ما خیلی هارو از دست دادیم ولی با عشق و دل هامون میتونیم اون بیماری خاصو شکست بدیم.
*به امید خدا.*heart


.به نام خدایی که همه ی آدمای خاص رو آفرید.
نام داستان: خاصه خاص.
سلام به همه کسایی که خاصا.
من ماریا هستم یه آدم خاص. ماریا آلن. کسی هستم که خانوادم مدرسه هست. مدرسه ای که باهام خوب بود اما یه اتفاق باعث شد تا دیگه تو اون مدرسه نمونم اونم این بود.
من تو یه روز سخت از لابه لای نیمکت های مدرسه از خواب پریدم و رفتم سمت آبدارخونه تا امروزمو هم شروع کنم، من هر روزمو با تمیز کردن شروع میکردم و بازهم با تمیز کردن تموم میکردم، برام سخت بود ولی مجبور بودم. من هیچ سر پناهی ندارم و و برای این به مدرسه ای اومدم تا اونجا زندگی کنم، اما به من اجازه نمیدادن و فقط یه راه بود برای زندگی کردن تو این مدرسه که اسمش هست فانی. اونم این بود که باید تموم روز رو با تمیز کردن و جارو و . میگذروندم تا بهم اجازه موندن رو بدن. 
 بهتره اول از خودم بگم و بعد برم سراغ داستانی که برام پیش اومده، من ماریا هستم همینطور که بهتون گفتم اما کسی هستم که تو اون مدرسه دچار بیماری شدم که شیوعش الان زندگی خیلی هارو سوزونده و از کار بیکارشون کرده، من اولین کسی هستم که تو اون شهر و تو اون مدرسه دچار بیماری سختی و خاصی شدم به نام(کرونا). من هیچ وقت نمیدونم که چطور شد که به این بیماری سخت مبتلا شدم، از جایی شروع شد که من خواب بودم اما سرفه ها و نفس های یکی درمیونم نمیذاشت تا آروم باشم و از خواب پریدم انقدر نفس هام تنگی میکرد که حس میکردم دارم میمیرم اما سعی کردم خودم رو به حیاط برسونم تا یه هوای خوب وارد ریه هام بشه اما حتی نمیتونستم جلوی چشمامو ببینم و حتی نمیتونستم قدم بردارم، خیلی حالم بد بود که یکهو روی زمین افتادم و دیگه نتونستم جایی رو ببینم. بعد از مدتی به هوش اومدم و دیدم داخل بیمارستانم، انقدر حالم بد بود که حتی جون صحبت کردنم نداشتم که حتی بپرسم من کجام و اینجا چیکار میکنم اما انگار جوابمو با دیدن دورو برم فهمیدم آره من تو بیمارستان خاص بودم جایی که بیمار های خاص رو نگه میداشتن، یکهوبه خودم اومدم و با خودم گفتم چرا منو اینجا آوردن و به این فکر افتادم که من بیماری خاصی دارم که منو اینجا آوردن، جایی که از نظر من یک سفینه فضایی شده بود، همه جا پر از آدمای عجیبی بود که یه لباس سفیدی داشتن و صورتشون هم با ماسک پوشیده بود، خیلی ترسناک بودن. دوباره نفسام شروع به ریتم خاص خودشون کردن ریتمی که خیلی دردناک بود که حتی نمیتونستم صدایی از خودم دربیارم و کمک بخوام. انقدر حالم بد بود که سرفه های پشت سرهم امونمو بریدن، اما یکهو چشمام باز و بسته شد و دیدم که یکی از اون آدم هایی که ترسناک بودن اومد سمتم از نزدیک واقعا ترسناک بودن. بعد از مدتی که اونجا موندم و هرشب با دادهام و با سرفه هام اون آدمای ترسناک و بیدار میکردم،یاد مدیر اون مدرسه افتادم و با اصرار کردن از اون آدما بالاخره تونستم بهش زنگ بزنم، اما زمانی که زنگ زدم فقط به من گفت که تو دیگه اخراجی! منم پرسیدم چرا؟! اما بایه حرفش من رو له کرد اونم این بود که: تو بیماری خاصی داری  .
بعد مدتی یجورایی باور کردم که آره من بیمارم ، اما چه بیماری خاصی؟!! پس تصمیم گرفتم از اون آدمای فضایی بپرسم چون دیگه بهشون عادت کرده بودم، وقتی پرسیدم بهم نگفتن، به خاطر همین تصمیم گرفتم که بالاخره باهاشون لج کنم.
کم کم سرفه ها و نفس تنگیم داشت بیشتر میشد و منم بیشتر اذیت میشدم و حس میکردم تا لبه ی پرتگاهی میرم و دوباره با تن خسته بر میگردم ، اما دیگه انقدر برام سخت بود که تصمیم گرفتم خودم این بیماری خاص رو شکست بدم  .
این قصه ی من بود منی که با یه بیماری سخت دارم مبارزه میکنم، بیماری که مبارزه باهاش سخته ولی ماهم سخت میجنگیم باهاش تا شکستش بدیم.
من تو این مدت پیش آدمای ترسناک و فضایی بودم که اسمشون هم خاص بود چون کار خاصی میکردن، کاری که از ته جونشونه و برای مردمشون میکنن، کار خاصی که با اسمش تو این روزا اشک همه سرازیر میشه و همه ما براشون دعا میکنیم، اونا کسایی هستن که درسته تو یه لباس فضایی دارن خدمت میکنن اما این لباس برای من و شما ارزش خاصی داره، بله درسته اونها خیلی خاصا، اونا پرستارن همونطور که اسمشون هم خاصه.
من انقدر مدیون این اسمای خاصم که دیگه حرفی برای گفتن ندارم جز تشکر ازشون.
ممنونم پرستار هایی که با خدمت خاص این بیماری و ویروس خاص رو شکست میدید.
**با خاص ترین شکل کرونا رو شکست میدیم**heart


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


امشب شب خوبی بود،شبی که حالم خیلی خوب بود و با اون حال خوب خوابم برد،آره من الان خوابم ولی خوابی متفاوت.
خوابی که برام مثل آرزویی خوشمزه بود،حالا میخوام خوابم رو براتون بگم.
روی سبزه های شکلاتی نشسته بودم،سبزه هایی خوشمزه که میتونستم هم بخورمشون هم روشون بخوابم، خیلی حس خوبی بود.روی سبزه های شکلاتی خوشمزه،دراز کشیدم و به آسمون شکلاتی خیره شدم اما صدایه زیبای آبی رو از سمت راستم شنیدم، و برگشتم به اون سمت، چه تصویر زیبایی، صدای آبشار زیبا،آبشاری که باطعم شکلات های تلخ بود،به نظرم خوشمزه میومد.رفتم سمتش و با انگشت اشاره،یک انگشت برداشتم و خوردم.راستشو بخواین خیلی خوش مزه بود. یه مزه ی خوب و دلنشینی میداد که برای من یکی که خیلی عالی بود. زمانی که اون مزه به دلم نشست،بلند شدم تا به جاهای دیگه ای هم سربزنم.
درحال قدم زدن بودم که یه صدای عجیب توجه من رو به خودش جلب کرد.یه صدای چندش آوری که حالم ازش بهم میخورد.راستشو بخواین نمیدونم صدایه چی بود اما میدونم یه صدایی بود که از پشت آبشار میومد. به سمت آبشار رفتم و سعی کردم که بفهمم چه صدایی داره میاد.اما هرکار میکردم نمیتونستم پشت آبشار رو ببینم و متوجه اون صدای عجیب بشم. اما یکم که گذشت،زمانی که به آب های آبشار خیره شدم،یاده شنا کردن داخل استخر هایی افتادم که عمیق بود. پس سعی کردم خودم رو به اونجا برسونم، اما با یه ترفند جدید اونم این بود که باید داخل آب اونجا شنا میکردم. به آب شکلاتی خیره شدم و یه لبخندی روی لبام نشست،دلیل لبخندمو نمیدونم ولی هرچیزی که باشه خوبه، پس میرم دنبالش.یکهو میپرم داخل آب شکلاتی، یه جوری پریدم که تمام اون تکه های شکلات به دور و برم ریخته بود و همه جا شده بود پر از تیکه های قهوه ای و خوشمزه شکلات های کاکائویی که من هم عاشقشون بودم. سعی کردم با آرامش تمام شنا کنم و سعی کنم خودم رو به پشت اون آبشار خوشمزه برسونم. درسته سخته ولی واقعا خیلی حال میده و لذت بخشه.آروم و آروم به سمت آبشار رفتم اما نتونستم به پشت آبشار برم ،چون زمانی که آبشار میریخت، اون تکه های شکلاتی،روی سر و صورتم میریخت و بعضی وقتا هم داخل چشم هام. 
خیلی ترسیده بودم. حس میکردم دارم به مرگ نزدیک میشم اما سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم.
دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت و خسته میشدم و تصمیم گرفتم از اون آب کاکائو بیام بیرون و به خوشیم و لذتم برسم اما اون صدا نمیذاشت، ولی من محلی بهش نمیذاشتم چون هیچ چیزی ازش نمیفهمیدم و تصمیم گرفتم به بیرون از اون آب خوشمزه ی کاکائویی بیام و به اون صدا هیچ توجهی نکنم.
نزدیکای شب بود. انقدر کاکائو و شکلات خورده بودم دیگه هیچ حوصله ای برای بازی و خوردن نداشتم. خوشبختانه اون صدای عجیبی که از پشت آبشار بیرون میومد هم دیگه آروم شده بود و هیچ صدایی نمیداد و من دیگه نگران اون صدا نبودم. دیگه خیلی خسته شده بودم و تصمیم گرفتم تا یکم استراحت کنم تا فردا بتونم بهتر و بیشتر خوش بگذرونم. روی سبزه های خنک و کاکائویی که با شکلات های رنگی که مثل گل بود، تزئین شده بودند،خوابیدم و به ستاره های شکلاتی نگاه کردم و کم کم چشمانم را به آرامش همیشگی اش رساندم .heart


.امروز اولین روزیه که واسه رفتن به خونه جدید خاله آماده میشدم تا برم.راستشو بخواین خیلی خوش حال بودم ولی نمیدونم چرا انگار یکی به من میگه نرو یا میگه بری بلایی سرت میارن ولی از اونجایی که من علاقه زیادی به رفتن به خونه دیگران دارم مخصوصا اگه خاله مریلن باشه و خونشم جدید باشه.
داشتم حاضر میشدم تا به یه تیپ خاصی برم،چون فامیلای ما و فامیلای شوهر خالمینا و همسایه های جدید و دوستای خاله هم دعوت بودن دوست داشتم تو اون جمع من یکی از همه تک تر باشم و همه به من توجه کنن، دقیقا همونجوری که من تو مدرسه همیشه بدبختم و همین بدبختیم باعث میشه که با نمره های تکم همیشه تو کلاس تکم و همه به من توجه میکنن، همینه که هی میگم بدبختم. راستی ماریا امروز میاد خونه خاله؟! وای اگه بیاد که خیلی خوب میشه چون میخوام همه ی سوالات امتحان فردا رو ازش بگیرم البته اگه دوباره نره به بابام بگه و بابام هم با ترکه به جونم نیفته، خوبه.مامانم یهو وارد اتاق شد و یه سوالی از من پرسید که من هنگ کرده بودم توش.
مامانم:رایا راستی امروز که خونه خاله میریم نظرت چیه تو اصلا نیای و بشینی تو خونه و امتحان فرداتو بخونی؟ هان؟!
همونجوری که لجم در اومده بود و میخواستم خودم و به قدر کشت بزنم جواب دادم: نه مامان اصلا. من واسه امتحان خوندم و خیلی آمادم. جون تو!
_رایا تو باز جون منو قسم خوردی!! باشه حالا که اینطور شد من میدونم و تو و اون امتحانا و نمرات خوووووشگلت!
_نه مااااماااان!!!
الان جایی بود که واقعا به غلط کردن میوفتم. البته از اونجایی که من یه پسر خوب و گلی هستم میدونم که مامان این کارو با من نمیکنه، البته اگه شانس بیارم چون میدونم الان مامانم داره کتاب و دفترمو آماده میکنه تا ازم یه امتحان حسابی بگیره! من یکی که بیچاره شدم.
_رایا جاااان پسسر گلم بیا عزیزم یه امتحان خوشکل و مامانی واست آماده کردم محلتشم ده دقیقس پس بدو تا تموم نشده.
میدونستم این محبت ها و قربون صدقه ها معنیش اینه که حسابتو میرسم بچه سوسول و بی تربیت، واسه این بود که نرفتم اما یکم که گذشت با یه کفگیر اومد تو اتاقمو تو چشام خیره شد. من از اونجا فهمیدم که استعداد چشم خونی دارم چون دقیقا فهمیدم الان مامانم داره میگه یا میری امتحانو میدی یا با این کفگیر جوری میزنمت تا شیش ماه نتونی پاشی. اما چون شش ماه مونده تا مدرسه ها تعطیل بشه منم با خوشحالی و نیش باز سعی کردم قققشنگ لج مامانمو دربیارم تا کاراشو رو من انجام بده و منم شش ماه تو خونه خوش بگذرونم.
_نمیاااای؟! رایا بد میبینی ها!
با تهدید کردناش هیچی منو راضی نکرد و بد تر خوشحال ترم شدم چون حالا کم کم داره لجش در میاد.
_باشه آقا رایا دارم برات!
اینو گفتو با یه اشک از چشمایه قشنگش اتاقو ترک کرد.
تا زه میفهمم مادر یعنی عشقی که واسه بچش همه چیزشو میذاره، همون مادری که به خواطر اینکه نمرات خوبه من تو کلاس بتونه سر خوانوادرو بالا بیاره و خوانوادرو شرمنده نکنه،این کارو برام کرد. آره اون مادرمه.قشنگ ترین عشق برای یه فرزند.
❤❤❤مادر عزیزم دوستت دارم❤❤❤heart


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها